درد دل مهنـاز
اشــڪِــ پـــنـــهـــاטּ

سلام بر همگی!
راستش من دردم با درد همه فرق میکنه

من “عاشق” هیچ پسر یا دختری نیستم
ولی…
با هیچ پسری هم رابطه ندارم
ولی من از اون دسته آدم هایی ام که خیلی خیلــــــــــــــــــــــــــــــــی دوست دارم با بقیه دوست باشم و دوستای صمیمی زیادی داشته باشم ولی هیچوقت نتونستم اینجوری باشم،خیلیم تلاش کردم اما بی فایده بود

تا اینکه سال دوم دبیرستان(همین امسال) بعد از اینهمه تنهایی با دختری با اسم ((رزیتا)) آشنا شدم .
اون دوستای خیلی زیادی داشت و خودشم خیلی خونگرم بود و معلوم بود که بچه ی باحالیه.
درسشم از همه ی ما بهتر بود
نمیدونم چرا،اما من واقعن دوسش داشتم ولی نمیتونستم اینو بش بگم چون ما زیاد با هم دوست نبودیم

ولی همه ی بچه ها خیلی دوسش داشتن و اخلاقشم خیلی خوب بود
دوستای صمیمیش همیشه ی همیشه عاشقش بودن و تا حدی که بیشتر از پدر مادرشون باشه،اونو دوست داشتن.

دوستی که رزیتا زنگ تفریح با اون میگشت، “ملودی” بود

همیشه آرزو داشتم جای ملودی باشم ولی نمیتونستم دوست چنین فرد محبوبی باشم.
**نه تنها پیش ((همه ی)) بچه ها محبوب و دوست داشتنی بود بلکه همه ی معلما هم روش یه حساب دیگه میکردن و اگه اون حتا سر کلاس فریاد هم میزد معلما بش هیچی نمیگفتن و فقط بش لبخند میزدنو حتا بعضی وقتا بوسش میکردن!!!!!!!!!!!!!!

باورتون میشه؟؟؟؟؟؟معلم عنق و گوشتلخ عربی ما هم حتا باهاش جفت و جور بود!
ولی “فقط با اون!”

آخه اون چیش از من بیشتر بود مگه؟؟؟؟؟؟؟

حالا بیخیال،نمیدونم چی شد که رزیتا با من دوست شد ؛ جوری که زنگ تفریحا من،رزیتا و ملودی باهم میرفتیم بیرون،اون موقع معلوم نبود که ملودی آدم حسودیه ولی بعد چند هفته که من و رزیتا با هم صمیمی شده بودیم تا حدی که صبح ها واینمیسادیم تا ملودی بیاد و قبل از شروع صف با هم میرفتیم تو حیاط و صحبت میکردیم و حتا بعضی وقتا مثه زن و شوهرا همدیگرو خیلی گرم بغل میکردیم،انگار نه انگار که ملودی ای هم وجود داره!

اما ما واقعن هم این کارو از قصد انجام نمیدادیم که ملودیو ناراحت کنیم ؛ اون خودش دیر میومد مدرسه و ما از اونجائیکه خیلی باهم صمیمی شده بودیم و میتونستیم از هوای آزاد هم استفاده کنیم میرفتیم بیرون و حتا بعضی وقتا در مورد ملودی حرف میزدیم و آرزو میکردیم که کاش اون هم زودتر میومد تا باهم باشیم

ولی ملودی اون آدمی نبود که منو رزیتا فکر میکردیم خییلی خیلــــــــــــــــــــــــــــی عوضی شده بود،شایدم بود ولی نشون نمیداد؛چند بار برای من تها و چند بار برای منو رزیتا نقشه کشید و پاپوش درست کرد و باعث شد که ما مورد انضباطی پیدا کنیم گرچه ما هیچ مورد انضباطی ای نداشتیم و نمیدونستیم که این ملودیه که برا ما مشکل درست میکنه!!!…..
.

..



خلاصه بعد از مدتی به رزیتا گفت که دیگه نمیتونم که باهات دوست باشم اگه با اون تن ناز دوست باشی و از اونجائیکه رزیتا هم چند سالی بود که با ملودی دوست صمیمی بود اومد پیش منو گفت باهم دوست باشیم ولی نه مثه قبل با هم صمیمی.

من باهاش قهر کردم ولی نتونستم دوام بیارم و روز بعدش دیدم که اونم ناراحته.اومد پیشم دستمو گرفت و گفت من گفتم با هم صمیمی نباشیم نگفتم که بام قهر کنی…

من جوابشو ندادم و من جدا، و اون و ملودی عوضی هم جدا رفتن سر صف،ولی همش چشمش به من بود،فکر کنم اونم فهمیده بود که تمام ای سالها با یه آدم ۲روی عوضی آشغال دوست بوده و نمیخاد دیگه باش دوست باشه ولی نمیتونه چون مامان ملودی و مامان خودش با هم دوست صمیمی بودن و خودشم سالها با اون دوست بود و نمیشد که ولش کنه و بزاره بره ولی از ته قلبش نمیخاست با ملودی باشه
خلاصه ملودی تو این چند روز با رزیتا خیلی بهتر رفتار میکرد؛نمیدونم شاید برای اینکه حرص منو بیاره …ولی بعد چند روز رزیتا اومد بهم گفت: تن ناز…
و بعد بغضش گرفت و فقط خودشو انداخت بغل من

گفت نمیخاد منو از دست بده
و منم بش گفتم دلم براش تنگ شده اما مثل اینکه ملودی نمیاد منم با تو دوست باشم

گفت خوب به ملودی میگم نه!
بش گفت ولی ملودی رزیتا رو از دست نداد و ما دوباره

تایی باهم شدیم و کم کم منو ملودی ۲باره با هم دوست شدیم تا ۲ ماه
بعد دوماه دوباره ملودی زنگ زده بود به رزیتا گفته بود یا من یااون تن ناز عقب مونده رزیتا فردا صبح بعد شروع مدرسه بم جواب بده

جالب اینجاس که اون شب رزیتا به من زنگ زد و این موضوعو گفت ولی بم نگفت چه تصمیمی گرفته ولی من گفتم دیگه کارم تموم تمومه

ولی رزیتا برگشت به ملودی گفت: ملودی،از دوستی با تو خوشحال شدم ولی من تن نازو انتخاب میکنم خود دانی

وپرید بغل من و منو با تمام وجود بوسید،اونم جلوی چشم ملودی!!!!!!!!!!!!

ملودیم زورش گرفته بود و فقط رفت تو کلاس

رزیتا هم جاشو عوض کرد و اومد پیش من نشست و منو رزیتا خیلی خوشحال بودیم و با هم خیلی خیلی خوب بودیم.ملودیم با هنگامه دوست شده بود ولی تمام مدت مارو با حصرت با اون چشای سیاه زاغش نگا میکرد ولی ما به روی خودمون نمیآوردیم خیلی باهم صمیمی شده بودیم جوری که حتا روزم دوری برای ما سخت بود و اگه تو بغل هم نبودیم میمردیم.همه ی بچه ها از ما خوششون میومد

ولی…………………….نمیدونم چی شد که حدودن نزدیکای امتحانا بود که گفت میخام تنها باشم هر چی ازش دلیلشو میپرسید میگفت نمیتونم بت بگم

چیکار میکردم؟؟بم هیچی نمی گفت!ولی اگه اون میرفت من با هیچ کس دیگه ای اینطوری دوست نبودم ولی اون با خیلیا دوست بود.این روزا همش گریه میکردم تا ۲ روز مونده بود به اولین امتحان

که همون روز رفت پیش ملودی نشست و شروع کرد با اون حرف زدن خیلیم آروم حرف میزد که من نشنوم ولی داشتم باتمام وجود حرص میخوردم چون تنها دوست من منو ول کرده بودو رفته بود با کسی که من با تمام وجود ازش متنفر بودم حرف میزد.

دووم نیاوردم صبح روز بعدش رفتم بش گفتم چرا رفتی با ملودی؟مگه من چیکارت کرده بودم آخه!ولی اون برگشت بم گفت:به تو چه!داشتیم “حرفمیزدیم.گفتم تا کی باید تنها بمونم؟گفت حالا فعلاً تا آخر امتحانا
ولی خدا شاهدهکه تو امتحانا هم همش با اون بود اون بم گفت که میخاد تنها باهش ولی در اصل منو تنها کرد

چند بار تو امتحانا با منطق براش نامه نوشتم و یواشکی گذاشتم تو کیفش براش دردودل نوشتم حرفای عاشقونه زدم..ولی!قلبش از سنگ شده بود و دیگه اون رزیتای قبل نبود ولی من هنوزم امید داشتم تا اینکه آخر امتحانا شد و گفت نمیتونم بت رودررو بگم ولی بت زنگ میزنم.رفتم خونه،منتظر شدم ولی زنگ نزد قلبم تندتند میزد.اس هم نداد؛بش اس زدم چرا زنگ نزدی؟ج نداد تا اینکه خودم بش زنگ زدم مامانش گفت از مدرسه اومده خوابیده سرش درد میکرده حتا ناهارم نخورده

نمیدونم راست گفت یا دروغ ولی من به مامانش گفتم که من الآن کلاس دارم بعد کلاسم خودم بش زنگ میزنم اونم گفت باشه

بعد کلاس تا میخاستم بش بزنگم گوشیمو همینجوری یه نگا کردم که دیدم اس داده خوشحال شدم فک کردم اس آشتیه ولی توش نوشته بود:من دیگه نمیخام باهات دوست باشم
من شکه شده بودم دستام یخ بود ولی عرق میکرد..میلرزیدم.به زور بش اس دادم چرا؟گفت معلومه چون که ما اخلاقامون به هم نمیخوره!
گفتم من باید باهات حرف بزنم بش زنگ زدم ولی قطع کرد و بعدشم گوشیشو رو من خاموش کرد.نمیدونم فک کنم یه خط دیگه گرفته ولی من کسیو جز اون ندارم . و از هرکدوم از دوستاشم خواهش کردم که با رزیتا بحرفن ولی فایده ای نداشت.رزیتا میگفت که من نمیخام اوقات خوشمو بهم بزنم

شما بگین من چیکار کنم که اون برگرده؟اون دیگه نمیخاد با من دوست باشه و حتا یه کلمه هم بام حرف بزنه…اون خیلی مغرور شده ولی من هنوز دوسش دارمو نمیخام از دستش بدم.توروخدا کمکم کنین

نوشتـﮧ شده در سه شنبه 8 مرداد 1392ساعت 17:43 توسط امیـرحسیـن| |


طراحے: امیرحسین